الان یجاییم....
یجایی ک قبلنا وقتی این جا بودم یادم میرفت کجاییمو کجام....زمینش سرده هواشم همینطور...اما اینجا دلم گرم بود.
)))):
دورم بستس.مثله یه قفس.قفسی ک وقتی توش بودم پرواز میکردم تا اسمونا...اسمونا.همون اسمونایی ک میشنیدم
صدای یکیو ک میگف قده اسمونا دوست دارم.کسی اطراف قفس نیست قبلنا خیلی شلوغ بود انگارهمه بیکار بودنو مارو نگاه میکردن..
شایدم اون موقع من زیادی حساس بودم.یادش بخیر روزی ک برف اومده بود ناخودگاه الان انگشتم کشیده شد رو زمین...
چی بنویسم حالا؟؟
M...
مینویسم از هر مساله ای ک راه حلش گذر زمانه بیزارم....
نظرات شما عزیزان:
|